یادداشت های یک دانشجوی فلسفه



این روز ها که داره مثل برق و باد میگذره اسمش جوونیهچند روز دیگه 25ساله میشم

یعنی یه سن خنثی یه چیزی بین بیست و سی

یعنی 13سال  تا رسیدن به سنی ک دوست دارم تو اون سن بمیرم

هفته ای که گذشت یعنی هفته هایی که گذشت تو بد ترین و وحشتناک ترین نقطه زندگی قرار گرفته بودم درست خورده بودم به بن بست و فکر میکردم از این بن بست بیرون نمیام چقدر حرف مفت شنیدم این مدت که سر قضیه ای که اون قدر برام مهم بود میگفتند برات مهم نباشه اگه ما بودیم مهم نبود و

ولی من همه تلاشمو کردم و تونستم این راهو هم از پیش پام بردارم با این که راه سخت تری جلو خودم قرار میدادم

نمیدونم چرا اینقدر خسته امنه کسی هست که حرفمو بفهمه نه امیدی نه هیچ چیز

فقط این روزها اسمش زندگی نیست.


هفته پیش بود آره هفته پیش بود که آمده بود اینجا یک پست بگذارد  یادش نیست دقیقا چی بود احتمالا مشتی غر بود  نوشت که از 16 ساعتی که  هر روز بیدار هست14 ساعتش را توی گوشی هست بعد دلش گرفت از خودش بدش اومد از این حجم اتلاف وقت پاک کرد همه چیزی که نوشته بود یادش نیست شاید گریه هم کرد

یکی دو روز بعد ترش  دید یک مغازه پوشاک فروشی که تهیه لباس فرم مدارس ابتدایی را بر عهده گرفته تا آخر شهریور یک فروشنده کمکی میخواهد و او هم رفت  از شنبه سر کار

و دختری که نشانه های افسردگی داشت که هر روز با زمین و زمان دعوا میکرد که همه از دستش عاصی شده بودند که هر هفته دلخوشی اش به مشاورش بود که فقط اوحرفش را میفهمید

که سعی میکرد حال خودش را خوب کندولی نمیشد حتی دمنوش تلخی که برای درمان افسردگی و بی خوابی وبود و  ترکیب چار گیاه بود رو خودش هر شب آماده میکرد و 

میخورد ولی تاثیری نداشت

اون دختر الان ساعت 8 صبح بیدار میشود و از 9 که به مغازه میرود تا ساعت یک کاملا سر پاس و خسته به خانه میرسد با پاهایی که ورم کرده و گز گز میکند

و بعد ناهار دو سه ساعتی میخوابد و باز از ساعت 6 تا یازده شب به مغازه میرود و باز تمام وقتش رو سر پا است

و مشغول سر و کله زدن با آدم های مختلف با فرهنگ های متفاوت

یکی سایز دو برابر بچه اش را میخواهد که سال بعد هم بپوشد بچه نمیخواهد

بچه فکر میکند سایز بزرگتر نشانه بزرگی است لباس گشاد میخواهد مادر نمیخواهد

همه تا لباس را پرو میکنند لباس را تا میزنند که ببرند باید توضیح بدهی که آن لباس مخصوص پرو هست و به آن ها لباس بسته بندی شده میدهی باز میگویند سایز لباس پرو با آن بسته بندی شده فرق ندارد و اخرش هم دلشان راضی نمیشود و لباس ها رو هم میگذارند تا مطمئن شوند

باز قیمت را میپرسند میگویی بستگی به سایز قیمت متفاوت است میگویند سایز دو جواب میدهی 32 میگویند 3؟ میگویی 33 خوششان می آید میگویند 4 جواب میدهی34 و میخندند و ذوق میکنند 

باز یکی سوال میپرسد همه مدارس همین لباس را دارند و وقتی میگویی که بله باز دلشان راضی نمیشود و اسم مدرسه را میگویند که کسی آمده از این مدرسه لباس بخرد

قشنگ میشود فرهنگ آن ها را از لباس خریدنشان فهمید.از نحوه برخورد با بچه شان و فروشنده ها

و اما از همه مهم تر لبخند بچه هاست و ذوقشان و شلوغ کاری هاشان برای کسی که شاعر کودک است و تازگی ها نویسنده کودک شده

و چقدر ذوق میکند او از دیدن بچه ها و چقدر این خستگی را دوست دارد و ساعت یازده شب که برمیگردد بعد از شام به رخت خواب میرود با اینکه اکثر شب ها هنوز هم خوابش نمیبرد

هر شب و هر روز ظهر هم خواب سر و کله زدن با مشتری را میبیند که می آیند لباسشان را تعویض کنند و میگوید که تعویض ندارد و.

او الان دلش میخواهد کتاب بخواند ولی خسته است.


من رفته بودم که نیام دیگه.هفته پیش همینجوری اومدم سر بزنم یهو با کلی نظر مواجه شدمفک کن یکی از دوستات که سال اول کارشناسی انصراف داده بود رفته بود و چند سال ازش بی خبر بودم و تنها شماره ای که ازش داشتم خاموش بود

کلی پیام داده بود حالا منم چند روز سر نزده بودم

خلاصه ایمیل دادم بهش و شمارمو گذاشتم براش

باز من چند روز منتظر 

که چهارشنبه پیام داد و خلاصه به هم رسیدیم

میگم بهش وبلاگ منو چطوری پیدا کردی؟

میگه یه بهشت یادم بود سرچ کردم

*امروز یعنی دیروز یعنی پنجشنبه امتحانام تمام شد



+من آدم کینه ای نبودم.همیشه سعی کردم ببخشم.هرچند هیچ وقت هم از یادم نمیره برخوردایی که با من شده بود رو.

و هیچ وقت هم عذرخواهی نکردند هیچ کدموشون که شاید امیدی ه بخشیده شدن باشه.

شب نوزدهم شب قدر موقع دعاهام به خدا گفتم نمیبخشم دختره رو .تهمت بزرگی بود خیلی بزرگ و سنگین

امشب هم میگم شب آخر هم میگم.همیشه میگم.


+ سه ماه پیش یه حرکت بچگانه انجام دادم و دوستمو ناراحت کردم.ولی ازش عذرخواهی کردم و دلایلم برای اون کار هم براش توضیح دادم.

ولی نخواست قبول کنه.در حالی که رفتار من هم یه رفتار مقابله ای در مقابل رفتار اون  بود 

من عذرخواهی کردم تلاش زیادی هم کردم که دوباره مثل سابق بشیم نخواست من هم ولش کردم.

شب قدر استوری گذاشته بود خدایا ما رو ببخش پوزخند زدم و با خودم گفتم ببخش تا بخشیده شوی


+ شاید به هم مربوط باشه



دیروز ساعت ۹ونیم بود که از سرو صدای بچه های اتاق بیدار شدم دوستم با هیجان و سرو صدا میگفت هواپیما رو خودشون زدن

کمی غر غر کردم و پتو رو بیشتر روی سرم کشیدم و چشم بسته گفتم :بابا بذارید اطلاعات اون جعبه سیاه بیاد هنوز معلوم نیست

و خواستم بقیه خوابم رو برم که گفت: خود رئیس جمهور گفته. اینو که گفت نشستم سر جام فقط و گوشی رو برداشتم.

تو گروه ابجیامم فرستاده بودن خبرو ابجیم همینجورتو گروه صدا میزد طیب 

ولی من چند دقیقه کاملا شوکه شده بودم.

تو این سه روز داشتم تحلیلای دو طرفو میخوندم هم تحلیلای کسانی که میگفتند نقص فنی بوده هم کسانی که میگفتند حمله شده

هر دوتاشونم با دلیل و مدرک و فیلم بیان میکردنولی چیزی که دوست داشتم باشه نقص فنی بودهیچ جوره تو کتم نمیرفت که زده باشند 

هواپیما رو حاجی مگه میشه؟؟چه سهوی چه عمدی واقعا وحشتناکه.

دیروز واقعا بد بود یه روز بدبین روزهای بد 

و هر روز از روز دیگر بدتر .

هر روزمون بوی مرگ میده 

اون از کرمانهواپیمااتوبوسمعدنالانم که سیل سیستان بلوچستان

هرکدوم ازین اتفاقا خودش هرچند سال یه باره

ما همشو تو یه ماه دیدیم و هنوز زنده ایم

واقعا کاش میمردم

دیشب به بچه ها اتاق میگفتم شب دوست ندارم بخوابم

صبح دوست ندارم بیدار شم 

هر صبح یه خبر بد.

دیگه این روزا نه فوتبال برام مهمه نه درس نه پایان نامه دیگه نه از کسی خوشم میاد نه از کسی بدم میاد

کاش تموم شه این روزای به غایت سرد

 

 


دوری از خونواده به خودی خود موضوعی آزار دهندس.و دلتنگی اش همیشه اذیتت میکنه

این دلتنگی وقتی بدتر میشه وقتی خفه ات میکنه که عزیز ترین کست حالش خوب نباشه

که مریض باشهکه امروز که سونو انجام داده دکتره براش نمونه برداری نوشته که هنوز

چند روز دیگه نوبتش باشه هی فکرت سمت چیزهای نگران کننده بره هی به خودت بگی طیب خفه شو

چیزی نیستخوش خیمهنگرانی نداره بعد دوباره دوباره دوباره

این وسطت استادت نمره تو نزنه سرگردون باشی بلا تکلیف باشی ندونی چیکار کنی

ندونی کی بریندونی ته اش قراره چی بشه

از سوال جوابا خسته بشیترم بعد خوابگاه میگیری؟؟کی دفاع میکنی؟ براچی میخوای واستی؟

براچی میخوای بری واستا خوابگاه بگیر.

بیا الان برو خونتون برگرد باز هیشکی شرایطی که برام پیش اومده رو نه میفهمه نه درک میکنه

 دوست دارم گوشامو بگیرم داد بزنم خفه شید همه تون همه تون خفه شید

دوست دارم ول کنم همه چیو برم خونه اصلا دفاع رو بیخیال شم

دوست دارم زودتر همه چی تموم شه


من والیبال بلد نیستم بازی کنمعلاقه ای هم ندارم که بازی کنماز خود والیبال بدم نمیاد دوست دارم تماشاشو ولی بازی کردن نه

دوران ابتدایی و راهنمایی باید حتما والیبال بازی میکردیم زنگ ورزش 

یعنی اجباری بود.بدمیتون هم بود ولی ما رو سه گروه میکردن به صورت چرخشی دو تیم والیبال بازی میکرد یه تیم بدمیتون

ولی والیبال رو باید بازی میکردی.و من هم بلد نبودمنه سرویسام از تور رد میشد نه میتونستم موقعی توپ سمت من میاد با ساعد دفعش کنم 

و همیشه بچه ها سرم غر میزدن و شاکی از دستم

وقت هایی اتفاقی سرویسم رد میشد چقدر خوشحال میشدم

یادمه ابتدایی قبل زدن سرویس نذر میکردم که خوب بزنم

سوم راهنمایی که بودم معلم مون اومد سه نفر که والیباشون قوی بود رو انتخاب کرد به عنوان سرگروه .

و جلو کلاس وایستادند و یار انتخاب میکردن

هیشکی منو انتخاب نکردهمه انتخاب شدندمن موندم

من موندم وسط کلاس با بغضی که هر لحظه نزدیک بود بترکه

و فضایی که داشت رو سرم آوار میشد

ته اش  نمیدونم رفتم تو گروهی که یار کم داشت یا معلممون گفت برو فلان گروه. ولی اون لحظه بدترین حس دنیا بود

چی شد که امروز  یادش افتادم؟یه نفر تو گروه یه پیام فرستاد از فوتبالای زمین خاکی گفته بود کسی که نفر اخر انتخاب میشده امید به زندگیش کم میشده 

 

 


دیشب در حالی که تو مطب دکتر منتظر نشسته بودیم یه دختره وارد شد یهو با دیدن ما هیجان زده داد زد واااااای سلااااام و منو محکم بغل کرده بود و روبوسی اینا منم کلا هنگ که این کیه دیگه بعد با مامان روبوسی کرد و حافظم بالاخره لود شد و اونو شناختدوست ابجیم بود که اخرین باری که دیده بودمش ده سال پیش بود و الان دستیار دکتر بود.و خب همون ضرب المثل معروف کوه به کوه نمیرسه آدم به آدم میرسه

پ.ن:چند روز پیش  سر یه تشخیص اشتباه دکتر شوک بزرگی به هممون وارد شده بود .وخب اومدیم مشهد و خدا رو شکر مشکلش اونی که فکر میکردیم

نبود. و خب خاک بر سر اون دکتر |:

 


گفتم بعدِ این همه تنش و فشار این سفر لازمهحالمو خوب میکنهخوب کرد واقعا ولی فقط 24ساعتی که با هم بودیم.

که دم ترمینال که خواستم ازشون جدا شم اشک حلقه زد تو چشمام

24ساعت عالی بود همه چی.

و تو این سفر به خیلی چیزها پی بردماصلا انگار همش خواب بود.

اما بعد 24 ساعت دوباره یادم افتاد که حال مامان خوب نیست

دوباره یادم افتاد همه چیز هایی که حالمو بد میکنن

دوباره یادم افتاد که زمستونه.

دربی امروز بود اما نگاه نکردم و مهم نبود

امشب گفت :من بهتون دروغ گفتم و بهش نگفتم که تو ازش خوشت میاد.بعد گفت دوست داری الان برم بگم بهشمن؟؟؟؟چند ثانیه مکث:.نه.

ازین قضیه خوشحال شدم؟نهناراحت شدم؟؟نه

مهم نبود دیگهچون فقط تو  زمانِ خودش مهم بود

چند وقت پیش  به شدت هوس سیگار کرده بودم اما نشد بکشمش

ولی پریشب که  یه سیگارو کامل کشیدم برای اولین بار

بهم چسبید؟نهچون تو اون زمان دلم میخواست بکشم

و دیگه هیچ وقت هم نمیکشم

بهارنزدیکه.دارم سعی میکنم قبل عید دفاع کنم پایان نامه رو بعد برای عنوان وب یه فکری بردارم

بهار نزدیکه و دوست داشتم تو تلفن امروز بگم به مامان که مامان زمستون تموم میشه سرما تموم میشه ولی گفتم تموم میشه این روزا هم خوب میشی

بهار نزدیکه و فکر میکنم شاید با تموم شدن زمستون اتفاقای خوبی هم بیفته

بهار نزدیکه و من سعی میکنم عوض کنم خودمو و سعی میکنم حذف کنم خودمو از همه جا 

بهار نزدیکه و من امید دارم به امیدواری و سرسبزی

بهار نزدیکه و من منتظرش هستم

 

 


الان که چهارم فروردین شده،که وارد سال نود و نه شدیم،که از نود و هشت زنده بیرون اومدیم ،که این روزا که شش روز است که خواهرزاده به دنیا اومده و  خونه ابجیم قرنطینه ایم از صبح که بیدار میشی با بچه چهارساله که حالا با اومدن ابجیش بیش تر از گذشته حساس شده بازی کنی نقاشی بکشی،کاردستی درست کنی،لباس های نی نی رو بشوری،ظرف بشوری موقع شستن بچه کمک کنی ،و شب خسته دراز بکشی و تازه اگر فکر ها اجازه بدن چند خطی کتاب بخونی،

حالا بگم از نود و هشت،از سالی که پر از فراز و نشیب بود،از دغدغه ها،از بیمارستان بودن ها

بهار رو اگه سیل رو ازش حذف کنیم تقریبا آروم بود

تابستون،یه ماه سر کار رفتم، اعظم فوت کردیه مسافرت چند روزه و مستقیم از مسافرت ،بیمارستان که مامان بستری بود.

و مهرسفر اربعینعجیب عجیب عجیب و فوق العادهاز فوت نیلو که درست تو سفر خبردار شدم

آبان رفتن به دانشگاه و باز برگشتن به خونه و در دل سرخی آبان دوباره درگیر بیمارستان برای مامان

دی؟؟؟از دی بگم ؟؟بگم بعد اون جریان من چی کشیدم که به هیچکس هم نگفتممن هم اذیت شدمبی خوابی ها تا ساعت چهار صبح رو بگم؟؟سردردهای وحشتناک رو بگم،که فقط مسکن چاره بود؟؟  از وحشت هام بگم من هم؟ از خواب پریدن هام؟تپش قلب هاممن هم این وسط اذیت شدمکی فهمید؟فقط یک ماه بعدش به مشاورم گفتم

امتحانی که اون وسط امونمو بریده بود که لابه لای این جریان میخوندمش .از باور نکردن حرفم،تو گفتی بهش؟ من نگفتم من نگفتم ها

من فحش ندادم به کسی فقط عین خودش رفتار کردم و جمله ای که ورد زبونش بود رو به کار بردم

از دی عبور کنیمبرسیم به اوایل بهمن که مامان مشکوک به سرطان بودکه چه روزا سختی رو گذروندیم که پایان نامه رو ول کردم و افتاد اسفند و اسفند هم دانشگاه تعطیل شد به خاطر کرونا

از وسط بهمن بگم و سفرمون که چه دوستای نابی پیدا کردم؟که چه دلتنگشونم

از اسفند که کرونا اومد و قرنطینه شدیم و تا الان که خفه میشم از بغض هام

که دلتنگ خونه ام و خسته 

قطعا این روزا تموم میشه و یه روزی یه جایی می فهمی که این زندگی ارزش این همه غصه خوردن رو نداشت

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

نصب پکیج دیواری و دستگاه تصفیه آب در شیراز ابزار آشپزی دلبر کلیپ بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد. Tim علوم پزشکی ايناز چت|چت ايناز |چت|آيناز چت ...... نمایندگی فروش محصولات فیسلر(فروشگاه اینترنتی سندباد) سایت و کانال پایه یازدهم رشته انسانی،پایه یازدهم پارسا موسيقي